نویسنده: ازوپ
بازنویسی: اس. ای. هندفورد
برگردان: حسین ابراهیمی (الوند)

 
مردی خسیس داروندارش را فروخت، با پول آن شمشی طلا خرید و آن را جایی زیر خاک پنهان کرد، امّا او نه فقط شمش طلا که دل و جانش را هم با آن زیر خاک پنهان کرد. خسیس هر روز به محل مخفی کردن شمش می‌آمد و با اشتیاق به مخفیگاه شمش خیره می‌شد. کارگری که او را زیر نظر داشت، به راز او پی برد، زمین را کند و شمس را برد. فردای آن روز وقتی خسیس مخفیگاه را از طلا خالی دید، بر سر و سینه زد و شروع به کندن موی خود کرد. رهگذری او را دید. هنگامی که از علّت ناله و زاری او باخبر شد، به او گفت: «زیاد ناراحت نباش. تو حتّی موقعی که طلایت را هم نبرده بودند، مالک آن نبودی. آن‌طور که من می‌فهمم تو هیچ استفاده‌ای از آن ثروت نمی‌کردی. حالا هم یک تکّه سنگ بردار، آن را توی مخفیگاه بگذار و فکر کن شمش طلا هنوز هم سر جایش است.»
مالکیتی که بهره‌ای از آن به‌دست نیاید، ارزشی ندارد.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِی و دیگران؛ (1392)، افسانه‌های مردم دنیا (جلدهای 9 تا 12)، ترجمه‌ی حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.